محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

نی نی توپولی

مراسم نامگذاری

به نظر من یکی از سخت ترین کارها نامگذاری بچه هاست. مامان جون مرضیه:امیر علی باباجون داود:محمد صالح مامان سمیه:محمد پارسا -محمد صدرا بابا قاسم:محمدجواد طبق قرعه نام مبارک و فرخنده شما محمد جواد شد .امیدوارم خوشت اومده باشه حتما همینطوره ان شاالله فرزند سالم وصالحی باشی و ما هم مامان و بابای شایسته ای برای تو....تاریخ نامگذاری:03/10/86
30 تير 1390

خاطرات روز دوم سفر...

روز جمعه پس از صرف صبحونه رفتم حموم بعد محمد جواد بابا قاسم رفتند حموم صدای گریه اش تا صد تا خونه اون طرف تر میرفت میگفت رو صورتم آب نریز... بعد لباس ها رو اتو زدم حاضر شدیم که دیدم خاله راضیه زحمت کشیده ناهار برا تو راهمون گذاشته از اونجا که خطه مازندران همه جایش سرسبزه بعد از پارک جنگلی دلند ایستادیم ناهار خوردیم پرهام و محمد حسابی خوش بودند بازی میکردندبعد از گرفتن چندتا عکس یادگاری حرکت کردیم سمت گنبد از اونجا که آماتور بودیم سر از مینو دشت در آوردیم باز باید مسیر رو بر میگشتیم  زنگ زدیم آدرس رو گرفتیم (دایی من اونجا چند سالیه رفته موقته برا کارشه خونشون بهشهره) خلاصه رسیدیم بعد از احوال پرسی خوش آمد گویی بزن و برقص به پا ش...
30 تير 1390

خاطرات روز اول سفر...

ما ساعت 8 صبح روز 5شنبه به سمت شمال از جاده هراز حرکت کردیم محمد جواد خواب آلود بود پس از انتقالش به ماشین دوباره خوابید.داشتیم میرفتیم که حوالی ....خوردیم به یه ترافیک سنگین بعد مجددا برگشتیم عقبتر از یه فرعی که میخورد به جاده فیروزکوه رفتیم اولش آسفالت بود بعد جاده در دست راهداری بود خلاصه پس از 20دقیقه ایستادن باز شد از اونجا رسیدیم به یه روستا به نام منظریه جای خوش منظره و ییلاقی بود از سرمای زیاد تازه گیلاس های پیش رس رسیده بود گیلاس صورتی از دو تا از خانم های پیر بومی مقداری خریدیم جا تون خالی صرف شد وکمی جلوتر نار رودخانه نشستیم برا صبحانه محمد جواد هم حسابی آب بازی کرد حتی برا خوردن صبحانه هم نیامدچند تا عکس هم گرفتیم استراحت کردیم ر...
30 تير 1390

جوجه طلایی...

چند روزیه که بابا قاسم برا محمد جواد جونم یه جوجه خریده و از اونجایی که محمد هم جوجه نه کلا همه حیوانات اهلی را دوست داره داستانی با اومدن این جوجه رقم خورد محمد جواد هر روز کلی با جوجش بازی میکنه با قطره چکون بهش آب میده "غذا میده دهن جوجه" اولها هوای جوجه رو بیشتر داشت ولی حالا پرتش میکنه تو هوا وقتی هم بهش میگم گناه داره میمیره میگه:جوجه میخواد پرواز کنه ...حالا کی بمیره خدا میدونه.. ...
30 تير 1390

باشگاه...

امروز روز اولی بود که رفتم باشگاه برا شروع خوب بود ولی بعضی از حرکات رو عقب میافتادم  ولی در مجموع  خوب بود به محمد جواد هم قول داده بودم ببرمش ولی خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم برا همین مادر شوهرم اومد نگهش داشت تنهایی رفتم وقتی برگشتم محمد بیدار بود و معترض که چرا نبردمش الان هم رو  پام نشسته میخواد چند خطی تایپ کنه امون نمیده میگه میخوام مثل تو بنویسم.(بیا بنویس عزیزم) مممممممممممممممممممممممتاالللبییسسظسشششششششش÷1233456567978877غعهخگگگگگگگگگ
30 تير 1390

شیرین زبون مامان

حالا چند مورد از تلفظ های شرینت را برات میزارم تو وبلاگ سقف:سخت خودکار:دیدجو من مردم:من بموردم غذا برات پختم:غذا برات پخت کردم اسپایدر من( شخصیت کارتونی):وای میستو مدی مامان برام دوخته :مامن بلام دوزیده فوتبال:فوتپال اسباب بازی:اسب بازی سیب زمینی:سیب زنمی جرثقیل:جرثگیل علیرضا:علیرژا داود:داگود رحمان:لحمان رب:لب مامان:مامانو قاسم:داسم سیب:دیب برنده شدم:پرنده شدم دره:دله خواندن سوره توحید: قل هو الله احد قل هو الله صمد ولم یولد کفوا احد صلوات: اللهم محمدوآل محمد خربزه:سربزه نون:نوم گره بزن:گریه بزن ...
28 تير 1390

سلام نی نی توپولی ...

بسیار خوشحالم که میتونم از طریق این وبلاگ خاطرات شیرین کودکیت را ثبت کنم. پسر گلم محمد جواد امروز که وبلاگ دار شدی سه سال و نیمه هستی ببخش اگه دیر شد واز تاریخ تولدت که :٠١/١٠/١٣٨٦ به ماه:٤١ به هفته:١٨١ به روز:١٢٦٩ به ساعت:٣٠٤٤٨ به دقیقه:١٨٢٦٩٠٥ وتا تولد امسالت یعنی سال نود:١٩١روز١٢ساعت ٤٠دقیقه باقی مونده
28 تير 1390

یه روز..

یه روزی از روزای خدا محمدجواد بی مقدمه گفت: من بزرگ شدم مثل بابا قاسم بابایی هم مثل من کوچیک شد من بابایی رو دعوا میکنم من که حسابی از حرفش شوکه شده بودم پرسیدم چرا بابایی رو دعوا میکنی؟ گناه داره. گفت:تو هم دعوا میکنم امیر محمد(پسر عمویش) هم دعوا میکنم گفتم برای چی؟گفت:آخه همتون منو دعوا کردید بعد از اینکه مامان جون طاهره اومد تازه فهمیدم برا چی این حرفو زده به خاطر اینکه وقتی رفته بود پایین (من و مادر شوهرم و دوتا جاری هام تو یه ساختمونیم)مامان جون دعوات کرده بود البته به حق آخه حرفشو گوش نداده بودی و اذیتش کرده بودی ولی وقتی اومدی بالا اصلا بروز ندادی قضییه رو تا اینکه مامان جون برام تعریف کرد.
28 تير 1390